عهدی با علمدار....

ساخت وبلاگ

دو هفته ی پر از دل مشغولی رو گذروندم. این بار اما، دل مشغولیم مهمان نبود، درس نبود، دنیا نبود.....دینم بود و اعتقادم.... یه جور امتحان بود، یا شاید هم خود امتحان . نمیدونم.... 

چند بار تکرار شد، با هر تکرارش حس میکردم  یک قدم ایمان و اعتقادم بک وارد به عقب پیدا میکنه...ناراحت بودم، دوست نداشتم قلبم سیاه بشه، دلم نمیخواست رنگ گناه بگیرم. ازهیچ نوعی. حتی کوچیکش.

یک روز با اذان ظهر سر سجاده به عشق ماوراییم به علمدارم و امام حسین عزیزم ، خیلی عمیق التماس کردم و رو آوردم. باهاشون عهد بستم، ازشون کمک خواستم. به اسمشون قسم خوردم و علمدار عزیزم عموی نازنینم رو قاضی کردم گفتم یک مرتبه دیگه تکرار بشه برای همیشه دورش خط میکشم. 

خط کشیدن دورش، مساوی بود با پا گذاشتن روی قلبم. اما من این پا گذاشتن رو دوست می داشتم و به جان خریدار بودم. 

من آدم معمولی بودم از نظر مذهب و اعتقاد. کاملا معمولی. و هرکاری میکردم از روی وظیفه بود، نه عشق. نماز میخوندم از روی وظیفه،حجاب میگرفتم از روی وظیفه و .... تا یک جایی عموی عزیزم عباس جانم اومد و شد عشقم، قلبم، دنیام و دینم...اینکه چطوری اومد و کی اومد یادم نیست فقط یادمه یک جایی به خودم اومدم دیدم قلبم از عشق زیر و روئه .... دیدم اسمش میاد قلبم از شوق برکنده میشه....دیدم از عشقش اشک ریزانم..... بهش میگفتم همه هستی، بهش میگفتم حضرت عشق.... با اومدنش دنیام تغییر کرد. عباس عزیز من ، کم کم و نرم به من عشقی بی پایان آموخت، شیرینی دین داری آموخت، بعد عباس نمازم شد عشق ، حجابم شد عشق، هر کاری کردم تماما عشق بود و عشق .... این عشق رو یک روزه و ناگهان بدست نیاوردم.....آرام آرام ، نرم نرمک هربار با یک حادثه یک قدم دستی به جلو هدایتم میکرد و میگفت برو نترس !  همیشه به واسطه ای به نشانه ای هواداری و حمایت حضرت عشقم رو به عینه میدیدم و در نتیجه بارها و بارها و بارها روی دلم پا گذاشتم بخاطر عشقم، از خیلی مسائل گذر کردم بخاطر عشقم، چشم رو خیلی چیزها بستم بخاطر عشقم. من با عباس دین دار شدم، من با عباس خدا دار شدم، من با عباس آرام شدم وعباس شد همه دین و دنیای من.... خیلی با درونم جنگیدم تا به اینجایی رسیدم که الان هستم که هنوز هم به جای خاصی نرسیدم و هنوز خیلی کار دارم اما نسبت به چیزی که بودم خیلی جای بهتری وایسادم ، خیلی با قلبم و درونم  کلنجار رفتم، اما همیشه عشق ماورایی عباس من پیروز بود..و حاضر نشدم لحظه ای اون چیزی رو که در نتیجه ی این کلنجار به دست اوردم از دست بدم.... تا اینکه دعوتنامه ام رو امضا کرد و رفتم در آغوشش ....در آغوش نور و بهشت.... بهش خیلی قول ها دادم.... باهاش خیلی عهدها بستم. و ازش خواستم دستم رو تو دستش نگه داره و همیشه عاشق بمونم....

به احترام حضرت مادر و حضور موقع تولد و شهادت عشق من عباس من، و *فرزندم ، عزیزمادر* خطاب کردنش، چادر مشکی ام را نذر عباس کردم ، روسریم رو جلو کشیدم. آستینم رو بلند تر کردم و  نمازم رو جدی تر و عاشقانه تر  ... و ازش خواستم من رو در این حریم حفظ کنه و کمک کنه آگاهی هام روز به روز بیشتر بشه و عشقم شعله ور تر و اعتقادم قوی تر ....... 

عشقی بی نظیر در قلبم ولوله به پا کرده بود و من سرمست از این عشق ، از این نیرو، دعای شبانه روزی ام و ورد زبانم این شد : خدایا بگیر از من هر آنچه عباس را از من میگیرد.... 

تا اون اتفاق دو سه هفته پیش.... که میدونستم داره من رو از این عشق دور میکنه، و دور شدن از این عشق برای من با سیاهی یکسان بود.

به دامنش چنگ زدم. به دستان گره گشایش پناه آوردم، التماس و التجا کردم ، اشک ریختم، امام حسین عزیزم را واسطه کردم،  بیقراریها کردم، اشک ها ریختم، دعاها و ذکرهاخواندم، حضرت پدر، مولا امیر عشق  را واسطه کردم گفتم من رو از عشق فرزندت عباس دور نکن نذار دور شم دستم رو بگیر.....تا سه روز پیش. به خودم اومدم که ای دل غافل.... من این همه التماس و التجا میارم که خودم دارم کم کاری میکنم.....تا من به خودم تکون ندم، تا دستم رو دراز نکنم که دستگیرم نمیشن. التماس و التجا را به زبان  نشاید، که در عمل باید ....! 

و همونجا عهد بستم، قول شرف دادم، به علمدار گفتم به شرافتم قسم میخورم در محضر تو که قاضی قرارت دادم، اگر یکبار دیگه ، فقط یکبار دیگه تکرار شه تا ابد الاباد پا روی قلبم میگذارم و چشم روش میبندم. اندکی آرامتر شدم، اما نه، هنوز آرامشم کامل نبود، هنوز غمی گوشه قلبم را چنگ میزد  و وسوسه ای، که چه نشسته ای که این رسم عاشقی نیست... عاشق تمام و کمال در بند عشق است .... با تمام قلبش ....پس تمام دیروز به علمدارم به حضرت عشقم التماس کردم اتفاقی بیفتد و آن ماجرا تکرار شود که کنارش بگذارم.... ازش خواستم این رشته شوم را پاره کند.....

و حضرت عشقم در اندک زمانی پاسخم را داد و شب هنگام آن ماجرا تکرار شد و من سرخوشانه به عهدم وفا کردم و دوباره به سمت عشقم به پرواز دراومدم و آهسته و آرام و نرم در آغوش نور الهی سر بر بالین گذاشتم و صبح با اشتیاقی عجیب برخواستم و روزی  جدید و تازه آغاز کردم.... بله من تونستم به عهدم وفا کنم ، من تونستم از هرچه غیر عشق، از هرچه غیر عباس دل بکنم. نمیخواهم دنیا را با تمام خوشی هاش اگر حتی یک قدم از عشق ماورایی ام دورم کند.....

پ.ن.1. خدایا مراقبم باش.مثل همیشه و هر روز، مثل دیشب. 

پ.ن. 2. نمیدونم امتحان بود یا نبود، هرچه بود خیلی سخت بود و جانفرسا..... مثل راه رفتن روی طنابی خیلی نازک بر سر دره ای مخوف.... احتمال خطا، احتمال لغزش و سقوط خیلی خیلی خیلی زیاد بود..... الهی شکر که به عهدم وفا کردم. خدایا شکرت.... شکرت....

پ.ن. 3. خدایا دستانم رو بگیر تا از این شوق که تونستم به عهدم وفا کنم مغرور نشم. 

پ.ن.4. شیطان رجیم همیشه در کمینه و نرم و زیر پوستی همیشه منتظر تنوری گرم که نان هایش رو بچسبونه.....اعوذ بالله من همزات الشیطان الرجیم..... خدایا به تو پناه می برم. 

پ.ن.5. خدایا ! باز هم شکرت.... آرامم و آسوده .....

عصر پاییزی.......
ما را در سایت عصر پاییزی.... دنبال می کنید

برچسب : علمدار, نویسنده : 1berangezendegi1 بازدید : 15 تاريخ : جمعه 17 شهريور 1396 ساعت: 0:35