هل من ناصر ینصرتی .....

ساخت وبلاگ

سلام و صد سلام به عزیزان این خونه کوچیک مجازی 

ان شا الله همه چیز بر وفق مرادتون باشه ، و دل هاتون شاد و آرام 

خب بی مقدمه میرم سر اصل مطلب....

آقا جان ما اگه مهمون نخوایم کدوم بنی بشری رو باید ببینیم ؟ باز دوباره از امروز موج جدید مهمانهای گرامی تشریف فرما شدند.....اونم تا کی؟؟؟ تا 20 م شهریور ماه.... 

بعد شما فکر کنید یک هفته اس سرماخوردم اساسی،  اول ابان ازمون جامع دارم، ترم تابستون این هفته تمام میشه و پروسه ی طرح سوال امتحانهای فاینال و صحیح کردن برگه ها و تهیه لیست و وارد کردنشون در سایت دانشگاه هم ان هفته پیش رو خواهد بود، برنامه ریزی ترم پاییز و منظم کردن کلاسها هم بزودی شروع خواهد شد.....  همیشه شهریور ماه شلوغ و پرکاری بوده وای به وقتی که یک عده مهمان هم اضافه بشه.....اون هم مهمانهای سختگیر و بسیار پرتوقع تا حدی که اگر من نیم ساعت ، فقط نیم ساعت از شدت خستگی خواستم دراز بکشم بلبشویی به پا میکنن بیا و ببین ....

آخه یکی نیست بهشون بگه والا بالله شما هنوز دو ماه نشده که سه هفته اینجا بودین آخه چی از جون من و زندگی م میخواین؟ مگه دعوتنامه براتون میفرستم که راه به راه لنگرتون و تو زندگیم میندازین؟  آخه مسلمونها چی از جونم مخواین؟ خب بچسبین به زنذگی تون بگذارید من هم به درس و زندگیم برسم والا  شده خاله بازی .... هر یک ماه و نیمی 700 کیلومتر راه میکوبن از دزفول تا کرج میان سه هفته میمونن اصلا هم به این فکر نمیکنن که بابا جان ملت کار دارن زندگی دارن  خدمه شما نیستن که راه به راه پامیشین میاین 

آخه من دردم رو به کی بگم ؟! 

من این همه درس نخونده رو چیکار کنم ؟

من این همه مهمون پررو رو چیکار کنم ؟! به کجا پناه ببرم؟ 

والا منو دست تنها گیر اوردن تو شهر غریب .... 

انگار خونه من هتل 5/ستاره ست راه به راه، راه به راه به معنای واقعی ها، لنگرشون انداخته ست تو زندگی من 

وای که چقدر امروز عصبانی ام 

دلم میخواد خودمو کتابهامو همسرم و مهمونهاش رو از پنجره پرت کنم بیرون....

اصلا نمیدونم چی بگم که دلم خنک شه !!! 

واقعا اولین باره که نمیتونم به اعصابم مسلط باشم....

واقعا نمیتونما..... یعنی معمولا اگر هم از موضوعی ناراحت بشم زود خودمو جمع و جور میکنم ولی امروز عجییییب که نمیتونم....

دلم میخواد خونه رو با تمام وسایلش آتیش بزنم.... آیکون نیلگون خطرناک .....

الانم  حاج خانم تشریف اوردن بالاسرم عییییییین داروغه ناتینگهام ، دستور میفرماین چرا چای دم کردی نریختی ؟  پاشو برام چایی بریز....

یعنی بخدا دلم میخواد تا وادی السلام پیاده بدووم از دستش همونجا تو یه قبر خالی خودمو زنده به گور کنم رااااااحت شم از این زندگی ....

پ.ن. خیلی دلم میخواست چند تا استیکر خشمگین و حرصی و مو کندنی بذارم لابلای نوشته هام ولی اصلا حسش نبودو عزیزانی که این جا رو لطف میکنین میخونین ، این حقیر نیلگون دل شکسته عصبانی را دلشاد میگردانید ، زحمت تصور استیکرها رو هم بکشید....

ما را نیز دعای خیری بفرمایید بلکه از شر این مهمانها راحت شویم....

بعدا  نوشت : نماز خوندم، یکم سر سجاده نشستم تامل کردم، ذکر گفتم آروم شم، سعی کردم هر طور شده دیدم رو مثبت کنم، انرژیم رو هدر ندم با فکر های منفی ، حتی سعی کردم دیدم رو به مهمانهام عوض کنم، سعی کردم از این دید نگاه کنم بهشون : اگه شر میکنن گاهی سر چیزهای بیخودی، اگه توقع زیادی دارن گاهی، اگه زیاد میان خونه ام و طولانی میمونن اما  الان یه پدر و مادر مسن ان که مادر ازشدت پادرد عصا دستش میگیره .... اونم از الان تو سن 65 سالگی....پدر و مادری که تمام جوانی و انرژی و توان شون رو گذاشتن پای بزرگ کردن پسری که الان همسر من و زندگی منه.... و الان تمام فرزندانشون ازدواج کردن رفتن خودشون دوتاموندن  تو یه خونه درندشت تک و تنها.... دلتنگ میشن، دلگیر میشن، مریض میشن، از تنهایی و بی همزبونی حوصلشون سر میره، امیدشون بچه هاشونن....من هم پدر مادر دارم،  ان شا الله اگر لایق باشم من هم یک روزی مادر میشم، پیر میشم، ناتوان میشم، و اون وقت تو سن پیری و تنهایی و کم توانی تنها امیدم فرزندیه که تمام دارو ندار و حتی جسم و توانم رو  در روزگار جوانی و شادابی به پاش ریختم پس طبیعیه که ازش انتظار محبت داشته باشم.... 

خیلی فکرها ی این چنینی کردم....ناراحت شدم، شرمنده شدم از خودم، حتی بغض کردم اشک ریختم....

پاشدم سجاده و جانمازم رو جمع کردم، با یک لبخند واقعی از ته دل، نه مثل صبح که لبخندهام و محبتهام و احترامی که بهشون میگذاشتم ظاهری بود، رفتم تو آشپزخونه میز غذا رو حاضر کردم، باهم نهار خوردیم، نشستم پای دردلشون، پای حرفهاشون، و سعی کردم بتونم یک شنونده ی خوب باشم برای مادری که روزگاری زن جوان و زیبا و شادابی بوده که با عشق ثمره زندگیش رو بزرگ کرده و حالا این منم که در کنار ثمره ی زنذگی این زن، طعم خوشبختی رو دارم میچشم.... که اگر تربیت و تلاش همین پدر و مادر نبود من الان این خوشبختی و آرامش و اعتماد رو به زندگیم نداشتم و شب آسوده سر بر بالین نمیگذاشتم.... 

یک ساعتی پای حرفهاشون نشستم و سعی کردم صبور و مثبت باشم ، میوه و چای شون رو حاضر کردم گذاشتم جلوشون، و بعد با احترام و لبخند بهشون گفتم براشون اتاق مهمان رو مرتب و اماده کردم،  خسته راهن بهتره یکم استراحت کنن تا من هم یکم به درسهام برسم 

آخر سر هم بهشون گفتم هرچی دوست داشتن بگن تا برای شام براشون بپزم.....

خدایا ! منوببخش اگه فکر منفی کردم یا حرص خوردم و تندی گفتم.... خدایا کمکم کن همیشه مهربان باشم با همه، بد نباشم، قلبم کینه و کدورت نداشته باشه و واقع بین باشم.... 

عصر پاییزی.......
ما را در سایت عصر پاییزی.... دنبال می کنید

برچسب : ینصرتی, نویسنده : 1berangezendegi1 بازدید : 22 تاريخ : جمعه 17 شهريور 1396 ساعت: 0:35