ادامه سفرنامه عتبات عالیات 3

ساخت وبلاگ

سلام به عزیزان دل این خونه مجازی

ببخشید اگه زیاد منتظر موندین برای ادامه سفرنامه

خب تا اونجا گفتیم که با عجله و در عرض 20 دقیقه برای اولین بار رفتیم زیارت آقایمان عمو عباس جانمان و همش به خودمان امید دادیم که فردا صبح برای نماز صبح برمیگردیم و یک دل سیر زیارت میکنیم..... و با چشم اشکی برگشتیم هتل ..... سریع شام خوردیم و برگشتیم اتاق.....انقدر بیقرار بودم انقدر بیقرار بودم و دلم میخواست برگردم حرم که نمیدونستم از شدت بیقرار باید چیکار کنم..... از طرفی اونقدر خسته بودم اونقدر خسته بودم که داشتم میفتادم..... چای دم کردم و رو تخت دراز کشیدم و به همسر که غرق تماس تلفنی با خانواده اش بود خیره شدم اما تو دنیای خودم تو حال و هوای حسینی و شور عباسیم غرق بودم ..... انگار تو این دنیا نبودم.... غرق تو افکارم بودم که نفهمیدم کی خوابم برد و ساعت 3 و نیم با صدای همسر بیدار شدم....... یه جند ثانیه ای گیج و گم نگاهش کردم و بعد یادم آمد که کجام و قرار چی بود یه هو چنان از جا کنده شدم که همسر از شدت خنده پخش زمین شد...... سریع وضو گرفتم حاضر شدم یه تیکه میوه از تو یخچال با عجله خوردم و  پارچه تبرکی که از حرم حضرت علی گرفته بودم از دفتر نذوراتشون رو برداشتم که تبرکش کنم و  راه افتادیم..... توراه که داشتیم میرفتیم اولش هنوز گیج  بودم و یه حال خاصی داشتم اما وقتی گنبد رو دیدم قلبم شروع کرد به طپیدن ...... محو تماشا شده بودم .... هر قدمی که نزدیکتر میشدم شورم بیشتر میشد.... با همسر قرار گذاشتیم برای ساعت 7 و نیم و از هم جدا شدیم.....لحظه ای که میخواستم ازش جدا شم برم سمت تفتیش خواهران همسر صدام زد گفت بااین هیجانی که تو داری میری سمت حرم من واقعا نگرانتم...... با چشمهای اشکی و بغضی که  از هیجان بود و نمیذاشت حرف بزنم به سختی و با لبخند و اشک بهش گفتم نگرانم نباش دارم میرم پیش عزیزترینم .... وبا یه لبخند ازش جدا شدم و با یک "مواظب خودت باش" جواب لبخندم رو داد و من به پرواز درومدم.........

تفتیش رو گذشتم و وایسادم جلو ورودی حرم.....تعظیم کردم و سلام دادم اما مگه هجوم اشکهای پشت هم اجازه میداد حتی چیزی ببینم.....

به سمت ضریح به راه افتادم باورم نمیشد عجله ای ندارم و میتونم تا هروقت که دلم میخواد هر جای حرم برم.....مثل کسی که بعد از یه فراغ طووووووولانی عزیزترین کس اش رو دیده گوشه گوشه حرم میرفتم و سلام میدادم و به اون بارگاه باشکوه نگاه میکردم.....رفتم ضریح رو زیارت کنم ولی خیلی شلوغ بود از دورتر سلام دادم و رفتم زیر زمین......ضریح زیر زمین نزدیک ترین جای حرم به مزار مقدس هست چون مزار مقدس چهار متر زیر زمین واقع شده.....

خدای من......زیر زمین خلوت خلوت بود.....هیییشکی نبود جز خانم خادمی که مشغول ذکر گفتن بود و یه خانمی که مشغول نماز بود.....بدو بدو رفتم ضریح رو در آغوش گرفتم و شروع کردم به راز و نیاز ......اصلا نمیتونم حالم رو وصف کنم که اون لحظه ها چه حالی داشتم ..... فقط یادمه ضریح رو توی دو تا دستهام مشت کرده بودم و مدام اسامی عزیزانی که التماس دعایی داشتن به زبون می آوردم و هر از گاهی هم میگفتم عمو عباسم عموعباس جان ممنونم دعوتنامه ام رو امضا کردی..... مگه دل میکندم از اون ضریح نقره ای......به جرات میگم بهشت زمین رو اونجا تجربه کردم.....آره.....بهشت که میگن همونجا بود......نزدیک ترین نقطه حرم مطهر به مزار اصلی..... همونجا برگشتم رو به قبله و مشغول خوندن نماز حاجات شدم..... نیت کرده بودم به اسم تک تک افرادی که التماس دعا داشتن جداگانه نماز حاجات بخونم ..... برای سه نفر خوندم که نماز جماعت صبح شروع شد....موعد نماز صبح یکم شلوغ شد اما دوباره بعد ازنماز من بودم و یک زیرزمین بزرگ و یه ضریح نقره ای که از داخلش نور سبز میتابید..... دوباره مشغول نماز شدم ..... هر چند تایی نماز حاجات که میخوندم برمیگشتم سمت ضریح و زیارت میکردم و دوباره به نماز مشغول میشدم ...... آخرین نمازهام رو که خوندم ساعت 6 و نیم شده بود و هنوز یک ساعت وقت داشتم تا برم سر قرار با همسر.... نشستم کنار ضریح و به دعا مشغول شدم ..... داشتم زیارت علقمه میخوندم که یه خانم عراقی اومد زیارت کرد بعد از زیارتش نشست روبروم به عربی گفت خیلی هیجان داری ؟ با اشاره گفتم آره ..... گفت خیلی ابوفاضل رو دوست داری ؟ با چشمهای اشکی گفتم خیلی..... گفت دوست داری برات روضه مدح و ثنای ابوفاضل بخونم؟ با خوشحالی گفتم بله .... واقعا که روضه بی نظیری خوند ..... خیلی عالی بود واقعا تو اون حال و  هوا ، اون مدح و ثنایی که اون خانم خوش صدا خوند چسبید و معنویت فضا رو جندین برابر کرده بود ...... حین خوندنش هم چند نفر اومدن نشستن دور و برمون و محو اون خانم شده بودن.....روضه شون که تموم شد یه خانم فیلیپینی اومد بهم نذری داد ! حالا نذریش چی بود؟ یه جفت گوشواره نوزادی خیلی زیبا ...گفت من اولاد نداشتم عباس بهم اولاد داده اینم نذریشه !

حالا مگه من پای رفتن از اون فضای بی نظیر رو داشتم ..... هربار از حرم میخواستم برم بیرون به خودم دلداری میدادم که چند ساعت دیگه میام..... همسر همیشه زیارتهاش رو تقسیم میکرد هم حرم امام حسین میرفت هم حرم حضرت عباس ولی من واقعا نمیتونستم ! وقتی میرفتم حرم حضرت عباس مگه میتونستم از آغوش نور جدا بشم ؟! واقعا حسی که تو حرم عموعباس حانم داشتم هیچ کجای دنیا نداشتم اونجا خود خود بهشت بود.......یک جای دیگه هم بجز حرم که خیلی آدم رو متاثر میکرد ، کف العباس بود...... دو تا دست توی دو تا کوچه ی دور از هم......غریب و تنها افتاده بودن .......

سه روزی که کربلا بودیم به چشم برهم زدنی گذشت ..... اندازه سه ساعت ..... . روز زیارت وداع رسید.....زیارت وداع یکی از غم انگیز ترین لحظه های عمرم بود....انگار میخواستن قلبم رو ازم جدا کنن..... یا بهتره بگم انگار میخواستن قلبم رو درارن بذارن همونجا و بگن حالا خودت برو..... یه نماز صبح رفتیم زیارت وداع چون قرار بود ساعت 9 به سمت سامرا حرکت کنیم..... با چه حالی زیارت وداع خوندم ..... با چه حالی با چه حسرتی به ضریح نگاه میکردم...... بی نهایت وداع غم انگیزی بود..... انقدر بیقرار کردم که خانمی که کنارم بود تحت تاثیرم قرار گرفته بود..... تنها چیزی که به زبونم بود این بود که عمو عباسم چطور برم ؟ قلبم رو چطور بذارم برم ؟ عمو عباس.....عمو عباس..... خیلی غم انگیز بود ..... سه مرتبه مشتم ور از دور ضریح باز کردم که برم نتونستم ......دوباره برمیگشتم ضریح رو تو آغوشم میگرفتم..... واقعا نمیتونستم برم..... عین بچه های که به زور میخوان جداش کنن از پدر مادرش...... آخرین لحظه ای که از حرم داشتم میرفتم بیرون سست شدم.....پاهام یاری نمیکرد....داشتم میفتادم...... خیلی لحظه سختی بود...... اما .....نمیدونستم سختی بزرگتری انتظارم رو میکشه......

برگشتم هتل گریون وسایلم رو جمع کردم و آخرین خرت و پرتهام رو گذاشتم تو کیفم و  با همسر رفتیم لابی دیدیم همه منتظر ما وایسادن...... سوار اتوبوس شدیم به سمت سامرا.....هوا ابری بود ..... انگار آسمون هم داشت باهام همدردی میکرد...... روحانی کاروان مرثیه وداع رو خوند ..... و خوندنش همزمان شد با خروج از کربلا..... و من اونحجا فهمیدم که واقعا رفتیم و دیگه معلوم نیست کی بشه برگردیم ..... اونقدر غم انگیز بود ...اونقدراشک ریختم بی صدا که روحانی کاروان به همسرم گفته بود خانمت رو آروم کن طفلک  هنوز داره اشک میریزه ، مکروهه واسه معنویات آدم خودش رو  تحت فشار بگذاره .... اما من خودم رو تحت فشار نمیگذاشتم ..... بی اختیار اشکهام میریخت......دست خودم نبود بی نهایت غمگین بودم.... قبل اینکه بریم کربلا یه هیجان وصف ناپذیری داشتم فکر میکردم برم  کربلا و حال وهوای حرم ها رو تجربه کنم آروم میشم اما واقعا بیقرار تر شدم و از وقتی از شهر کربلا بیرون رفتیم هربار اسم عموعباس جانم میشه یا تصاویر ضریح رو میبینم بی اختیار اشکهام میریزه و واقعا بیقرار تر شدم......

و اتوبوس حامل  زائرین بی توجه به بیقرار ها و اشکهای من  تو یه صبح بارانی دلگیر به سمت سامرا به راه خودش ادامه میداد...............

پ.ن.1. قسمت آخر سفرنامه در پست بعدی.....

پ.ن.2. چمشهام اشکیه و پشت هم گوله اشک میریزه.....

پ.ن.3. خدایا این عشق حسینی ، این شور عباسی رو ازم نگیر......

پ.ن.4. خانم دکتر عزیزمان  گل نرگس جانمان امروز مشرف شدن عتبات عالیات......پریروز زنگ زدن خداحافظی کردن ... من هم کلی خوشحال که کی بهتر از خانم دکتر جانمان که سلام منو به عموعباسم برسونه ........ وقتی داشتم پیغامم رو به عموعباسم میگفتم که خانم دکتر جانمان برسونن زدم زیر گریه و گفتم به عموعباسم بگین خیلی دوستش دارم ...... اتفاقا تو دانشگاه بودم که زنگ زدن و من تو دفتر اساتید بودم ..... انقدر احساساتی شده بودم که وقتی تلفن رو قطع کردم همه همکاران تحت تاثیر احساساتم قرار گرفته بودن و چشمهاشون اشکی شده بود .... الان که دارم این پست رو مینویسم احتمالا الان  خانم دکترجانمان تو حرم مطهر امام علی مشغول نماز مغربن.....انشالله زیارتشون قبول باشه و خدا پشت و پناهشون......میدونم تو دعاهاشون هستم...........

بعدا نوشت : انقدر غرق تو خاطرات حرم عمو عباسم، عموی مهربان و باغیرتم،دعموی عزیزم شدم که فراموش کردم از خاطرات زیارت و حرم مطهر امام حسین و حال و هوای بین الحرمین بنویسم...... !! انشالله در پست بعدی ......

عصر پاییزی.......
ما را در سایت عصر پاییزی.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1berangezendegi1 بازدید : 9 تاريخ : سه شنبه 26 ارديبهشت 1396 ساعت: 14:40