سفرنامه عتبات عالیات 2 :)

ساخت وبلاگ

سلام و صد سلام به عزیزان این خونه مجازی

امیدوارم تعطیلات به همه خوش گذشته باشه  و با انرژی و امید سالی طلایی رو شروع کرده باشید

خب بریم سراغ قسمت دوم  سفرنامه..... نجف و کربلا...

تا اونجا گفتم که تو فرودگاه نجف مهر ورود زده شد و بار رو تحویل گرفتیم و حرکت به سمت هتل.....

فرودگاه نجف بسیار شیک و تمیز و بزرگ بود و کارکنان خوش اخلاقی هم داشت. بلافاصله بعد از اولین درب خروجی سالن تعدادی اتوبوس منتظر جابجایی مسافران به طرف هتلهای مربوطه بودن. ما هم به دنبال رییس و روحانی کاروان راه افتادیم  تا پیدا کردن اتوبوس و خروج از فرودگاه.....

شهر نجف شهر بزرگی بود اما  متاسفانه از امکانات و زیبایی شهری کاملا بی بهره بود..... متاسفانه بر خلاف فرودگاهش شهری کثیف با ساختمانهای خیلی قدیمی و حتی مخروبه داشت..... تنها نکته ای که جلب توجه میکرد ماشینهای خیلی مدل بالاشون بود..... و ماشینهای ایرانی مثل سمند ، تیبا ، پراید ، براشون تاکسی بودن. وگرنه ماشینهای شخصیشون همه هیوندای ، تویوتا ، و .... بودن. 80 درصد خانمهاشون نقاب و عبا پوش بودن و آقایونشون هم دشداشه (همون لباسهای بلند سفید) به تن داشتن.

بعد از عبور از خیابانها و محله های متعدد و حدود نیم ساعت زمان رسیدیم به محوطه حرم مطهر..... توی مسیر تا جایی که دید داشتم و میشد عکس مینداختم و وقتی قبرستان وادی السلام و حرم مطهر  رویت شد سعی کردم از همون توی اتوبوس عکس بندازم.... همه مسافرها به این فکر میکردیم که هتلمون به حرم دوره یا نزدیکه که وقتی رسیدیم خوشبختانه دیدیم به فاصله ی غیر قابل باوری نزدیکه و بسی دلشاد و مسرور گشتیم..... به قدری نزدیک بود که وقتی از هتل میومدیم بیرون دقیقا مقابل درب دومین مرحله تفتیش بودیم و تفتیش اول رو قبل از ورود به هتل گذروندیم. توی عراق هر حرمی سه چهار مرحله تفتیش داشتند و مرحله اخر  تحویل امانات و ورود به حرم مطهر بود.

وارد هتل که شدیم مدیر ایرانی هتل اومدن و به ما خوش آمد گفتن و یه توضیحاتی هم درباره سرویس دهی ، اینترنت و امکانات هتل گفتن. و با آب خنک و میوه تازه ازمون پذیرایی کردن. تو این فاصله مدیر کاروان به همراه یکی از همسفرها اتاق ها رو تقسیم کردن و خوشبختانه ما جز اولین مسافرانی بودیم که کلید اتاق رو تحویل گرفتیم. به سرعت وارد اتاق شدیم و علیرغم خستگی بسیار اونقدر شوق زیارت داشتیم که استراحت نکردیم. سریع چمدون رو باز کردیم وسایل مورد نیاز اولیه رو از چمدون درآوردیم وضو گرفتیم و حاضر شدیم بدو بدو رفتیم حرم...... چند نفر از همسفرها هم همراهمون بودن. بعد از تفتیش و قبل از ورود به حرم مطهر روحانی کاروان برامون زیارتنامه خوندن و ما هم سلام زیارت اول رو دادیم و از آقایون جدا شدیم و رفتیم به سمت ورودی حرم مطهر......

جا داره همینجا اشاره کنم به اخلاق و منش خادمین حرم و مسئولین تفتیش که به نظر من واقعا عالی بودن و خیلی با احترام رفتار میکردن و بسیار خوش اخلاق بودن. نکته ای که خیلی جلب توجه میکرد این بود که بنده های خدا به شدت نسبت به محبت عکس العمل نشون میدادن! یعنی من فقط وارد میشدم یه سلام به اینها میگفتم اما اونقدر با خوشرویی و محبت جواب میدادن که واقعا قند تودلم آب میشد.... حتی یک روز توی حرم یه کوچولو بغل مامانش دیدم بهش خندیدم و براش دست تکون دادم طفلک خودشو انداخت در آغوشم ! حتی بچه های بزرگترشون که توی حرم میدیدم و بهشون لبخند میزدم مثلا دخترهاشون که حدودا 5-10 ساله بودن باز همینطور به محبت عکس العمل نشون میدادن و اصلا بی تفاوت نبودن.

بگردیم به لحظه ورود به حرم مطهر..... یکی از بارزترین ویژگیهای حرم مطهر امام علی (ع) جذبه بیش از حده.....یعنی شما وقتی وارد حرم میشین احساس میکنین یه نیروی خیلی عظیمی سراپای وجود شما رو میخکوب کرده و هر چه به ضریح نزدیکتر میشید این حس قوی تر و قوی تر میشه.... چنان این حس من رو گرفته بود که وقتی برای اولین بار بارگاه و ضریح رو دیدم مثل کسی که شوکه شده فقط در سکوت به ضریح و بارگاه نگاه میکردم..... و حتی بعد از زیارت که با همسر توی حیاط سمت ایوان طلا قرار گذاشته بودیم همسر منو دید گفت چرا مبهوتی ؟! 

حرم مطهر بر خلاف تصوری که من داشتم بسیار کوچک بود مخصوصا در مقایسه با حرم مطهر امام رضا (ع). فقط یک حیاط و یک صحن داشت با چهار درب ورود و خروج از چهار جهت و البته صحن حضرت فاطمه که هنوز معماری و آینه کاریش تکمیل نشده بود و همچنان داشتن روش کار میکردن.البته صحن قابل استفاده بود و فرش انداخته بودن و نماز جماعت هم برگزار میشد اما تکمیل نبود. 

دو روز اول که در نجف بودیم بسیار خلوت بود. ما هم که سه وعده نماز رو میرفتیم حرم و بعد ازنماز به راحتی میتونستیم زیارت کنیم. اما روز سوم که مصادف با اولین روز تعطیلی اسفند ماه در ایران بود به شدت شلوغ شد. بطوری که من زیارت وداع رو از فاصله خیلی زیاد با ضریح خوندم. دو روز اول من همچنان در اون حالت بهت به سر میبردم ، انگار نمیدونستم کجام و چه حسی دارم .... زمانی به خودم اومدم که فقط یک روز مهلت داشتم تا از اون فضا و اون حرم عزیز لذت ببرم و استفاده کنم. شب دومی که بعد از نماز و زیارت کنار همسر توی حیاط مقابل ایوان طلا و نادوون طلا نشسته بودیم چند تا شهید اوردن برای طواف و توی بلند گو هم روضه بسیار بسیار جگرسوزی خوندن. بااینکه عربی میخوندن ولی من کاملا متوجه میشدم. و بسیار بسیار منقلب شدم...... وهنوز هم سوز اون مرثیه توی گوشم هست.... فردای اون شب که میشد آخرین روز اقامت مون در نجف ، ما رو به مسجد کوفه ، مسجد سهله و مزار میثم تمار بردن. مسجد کوفه که واقعا یکی از باشکوه ترین مساجدی بود که در عمرم دیدم اعمال بسیار طولانی داره که همه پشت سر روحانی کاروان صف بستیم و به راهنمایی ایشون نمازها رو میخوندیم و اعمال رو انجام میدادیم. وایشون هم در اواخر اعمال چنان مرثیه ای خوندن که من برای بار دوم به شدت منقلب شدم به قدری که سه نماز آخر رو نتونستم بخونم....... یعنی واقعا نمیتونستم بلند شم حتی .....

القصه بعد ازنماز ظهر وعصر برگشتیم هتل و نهار خوردیم و یکم استراحت کردیم و رفتیم بازار نجف یه مقدار سوغاتی خریدیم و برای نماز مغرب رفتیم حرم و نماز مون رو هم در حرم خوندیم و بعدم زیارت وداع و برگشتیم هتل تا برای فردا صبح زودش حاضر شیم و حرکت کنیم به سمت کربلا .......وداع با نجف اگرچه خیلی دلگیر بود اما چون شوق کربلا داشتیم یکم این حزن مون کمتر میشد... فردا صبح برای آخرین نماز رفتیم حرم و برگشتیم هتل وسایل مون رو جمع کردیم و مدیر هتل هم با قرآن و آب اومدن بدرقه مون و از زیر قرآن رد شدیم و  بعد هم حرکت به سوی مسجس حنانه و انجام اعمال و زیارتش و بعد حرکت بسوی کربلا......

ساعت حدودای 12 ظهر بود که رسیدیم کربلا..... کربلا هم از نظر وسعت شهری تقریبا اندازه نجف بود اما خیلی متمدن تر وتمیز تر. ورودی شهر هم دو تا میدون بزرگ بود که یکیش سلام به امام حسین داده بودن و میدون دوم مجسمه دست و مشک بود و سلام بر حضرت عباس نوشته بودن.... توی کربلا هم کلی پیچ و تاب خوردیم تو شهر و من هم طبق معمول مدام در حال عکس گرفتن بودیم تا اینکه رسیدیم هتل. اما این بار هیچی از بارگاهها و حرم ها نمیدیدم و همه نگران شدیم که نکنه از حرم دوریم. به محض رسیدن همینکه از اتوبوس پیاده شدیم مدیر هتل اومدن استقبالمون و بسیار با خوشرویی بهمون خوش آمد گفتن. من انقدر دستپاچه بودم که  بی درنگ ازشون پرسیدم از حرم دوریم ؟ که خوشبختانه گفتن نه انتهای همین خیابون حرم هست و ما سمت غرب حرم حضرت عباس هستیم و اگر  برین رستوران هتل گلدسته ها و گنبد حرم رو میبینین و ما برای بار دوم به شدت کیفور گشته و دلشاد شدیم.....

هتلی که در کربلا اسکان داده شدیم بی نهایت شیک و تر و تمیز بود و من همش با همسر شوخی میکردم میگفتم مطمانی منو اروپا نیاوردی؟! مطمانی اینجا عراقه؟!

و دوباره جز اولین کسانی بودیم که کلید اتاق تحیول گرفتیم. و سریع رفتیم وسایل رو گذاشتیم و آبی به دست و صورتمون زدیم و رفتیم طبقه دهم که رستوران بود برای صرف نهار.... توی کربلا بر خلاف نجف غذا سلف سرویسی سرو میشد . همسر به من گفت برو بشین من غذا میارم و من هم طبق علاقه خاصی که به نشستن کنار پنجره دنبال میز خالی کنار پنجره میگشتم که یه هو گلدسته ها  و گنبد حرم حضرت عباس رو دیدم . مات ومبهوت خیره شده بودم به اون منظره بی نظیر......باورم نمیشد.....بعد از اینهمه انتظار و اشتیاق بلاخره رسیدم به نزدیکی حرم حضرت عباس....... محو منظره حرم بودم که همسر با دو سینی اومد.... گفت چرا نمیشینی و وقتی من برگشتم سمت همسر با اشکهایی روان که حتی خودمم ازشون بی اطلاع بودم همسر با تعجب گفت چرا گریه میکنی؟! یه لحظه گفتم من ؟! و دوباره لبخند زدم و با انگشت گلدسته ها رو نشون دادم گفتم ببین.....ببین چقدر نزدیکم به عمو عباسم.... همسر لبخند مهربانی زد و گفت خب حالا اشکهاتو پاک کن الان همه فکر میکنن من فقط برای خودم غذا آوردم تو گشنه موندی ! با حس و حالی وصف ناپذیر نهار خوردم و بدو بدو رفتیم اتاق یکم استراحت کردیم نماز خوندیم و حاضر شدیم برای زیارت اول ... مدیر کاروان گفتن زیارت اول رو دسته جمعی میریم و همه ساعت 4 لابی هتل باشن که بریم.

قرار شد اول بریم حرم امام حسین تا موقع نماز مغرب و عشا اونجا باشیم و بعد از نماز بریم حرم حضرت عباس.....اما مگه اشتیاق دل من احازه میداد که اونهمه صبر کنم و نرم پابوس آقا.... همسر که از این همه اشتیاق من خبر داشت گفت برنامه کاروان اینه حالا میخوای ما خودمون جداگانه بریم حرم . من هم که ازخدا خواسته گفتم من میرم حرم امام حسین زیارت میکنم دو رکعت نماز زیارت و نماز حاجات میخونم و میرم حرم حضرت عباس واسه نماز وغرب و عشا. قرارمون هم گداشتیم ساعت 7/30 بین الحرمین....اما وقتی به خانمهای کاروان پیوستم ، دختر رییس کاروان گفت نه نباید بری  اول باید امام حسین رو زیارت کنی ، شلوغه همه با هم باشیم  گم میشی بار اولته بذا همه با هم بریم و این حرفها .... و من برخلاف میلم مجبور شدم بپذیرم. اما بااینکه اون زیارت خیلی با صفا بود اعتراف میکنم که تمام مدت قلبم به شدت میزد و پر میکشید که برم حرم حضرت عباس.... و بلاخره هر طور بود بیقراری هام رو تحمل کردم تا ساعت 7/30 که با همسر قرار داشتم.... وقتی همسر اومد سر قرار اولین جمله ای که بهش گفتم اونم با چشمهای اشکی و به حالت اعتراض این بود که من هنوز نرفتم حرم حضرت عباس..... و بعد براش گفتم که ماحرا از چه قرار بوده و همسر هم گفت بیا خودم ببرمت. اما مساله این بود که انقدر دیر شده بود که من فقط 20 دقیقه وقت زیارت داشتم و اگه دیر تر میرسیدیم هتل وقت شام رو از دست میدادیم.

اما خب چون خیلی بی قرار بودم به همون 20 دقیقه هم راضی بودم اونم برای زیارت اول.....و همش به خودم دلداری میدادم که صبح برای نماز میام و یه دل سیر میشینم تو حرم ... و با شوخی آمیخته با دلخوری خطاب به همسر طوری که دختر رییس کاروان بشنوه گفتم من دیگه با کاروان نمیرم زیارت تمام  برنامه های منو به هم زدن.

القصه رسیدم به بهشت زمین..... مقابل در ورودی حرم .... همسر  یه گوشه وایساد گفت من اینجا منتظرت میمونم برو زیارت کن بیا. و من واقعا نفهمیدم با چه حالی از همسر جدا شدم و به طرف در ورودی حرم رفتم....تو راه که داشتم میرفتم گفتم عمو عباسم 20  دقیقه بیشتر وقت ندارم راه رو  برام باز کن.....از قضا بسیار هم شلوغ بود.... اما بطرز معجزه آسایی میون اون همه کمدی که برای امانات گذاشته بودن فقط یه دونه خالی بود! بدو بدو رفتم کفشهامو گذاشتم کلیدش رو دور دستم بستم و رفتم سمت تفتیش خواهران و ورود به صحن اصلی حرم مطهر....اما وقتی اون صف و اون جمعیت رو دیدم آه از نهادم بیرون آمد.... ده دقیقه فقط منتظر بودم تا بتونم وارد حرم شم درحالیکه فقط 10 دقیقه دیگه وقت داشتم و همسر هم بیرون منتظرم بود.... با درماندگی و بغض گفتم عمو عباس.... راه باز کن.... یه خانم عراقی کنارم وایساده بود و جالبه بااینکه فارسی بلد نبود همینکه من این جمله رو گفتم برگشت سمتم و به عربی گفت بیا دنبالم .... و بین اون همه فشار حمعیت نمیدونم چطور منو برد به اولین نفر از صف تفتیش ! خداخیرش بده . جالبه که من کاملا زبان عربی رو متوجه میشدم . همش همسر میگفت تو انگلیسی خوندی چطوره عربی متوحه میشی! و خودمم نمیدونستم.....

خلاصه از تفتیش گذشتم و از اون خانم مهربون و زیبای عراقی تشکر و خداحافظی کردم و یک آن به خودم اومدم که کجام.... تو درگاه ورودی بارگاه بودم.....جایی که ضریح باشکوه دقیقا مقابلم بود.... مکثی کردم و سلام دادم به سقای عطشان کربلا و گفتم عموعباسم ممنونم که دعوتنامه ام رو امضا کردی و اجازه دادی بیام و به طرف ضریح و ورودی خواهران پرواز کردم.....واقعا حس پرواز داشتم.....انگار پام رو زمین نبود.....وقتی داشتم میرفتم با یه هیجانی میرفتم که تو عمرم تجربه اش نکرده بودم.....احساس میکردم دارم میدووم ولی نمیدویدم..... یه حس بی نظیری داشتم انگار تو خونه عزیزترین کسم بودم ، انگار به سمت آغوش عزیزترین کسم پر میکشیدم.... و جالبه تو اون شلوغی به طرز معجزه آسایی برام راه باز میشد.....انگار دستی جمعیت رو کنار میزد.... روزها بعد برگشتنم ازرسفر،  یک روز ناگهانی یادم اومد اون موقع که میرفتم سمت ضریح و وقتی که روبروی ضریح بودم و تلاش میکردم به ضریح برسم همچین که اشکهام میریخت با صدای بلند نه زیر لب،  پشت هم صدا میزدم عمو عباس....عمو عباس.....

وقتی رسیدم به ضریح از شلوغی و جمعیتی که دور ضریح بود آه از نهادم براومد ..... با خودم گفتم چطور برم زیارت؟ بااینکه اعتقادی به این ندارم که زیارت یعنی حتما لمس ضریح و گرفتن ضریح اما دراین مورد نمیتونستم و یه نیرویی عظیم و ناخودآگاه میکشوندم سمت ضریح.... پشت سر یه خانمی آروم وایسدم و اشک ریزان همچنان صدا میزدم عمو عباس.....عمو عباس که یه هو موج جمعیت پرتم کرد به دور ترین نقطه از ضریح و من با گریه همش میگفتم نه نه تورخدا نه..... که یه هو یکی از خادمین کنار ضریح با اون پری که دستش بود زد به شونه ام و گفت بیا من ببرمت کنار ضریح....و دستم رو محکم گرفت و مدام با پرش میزد به شونه های زائرین و کنارشون میزد و با گفتن "زائر یا الله" راه باز میکرد تا اینکه رسیدیم به ضریح و همونجور که دستم محکم تو دستش بود دستم رو گذاشت به ضریح مشتم رو بست....به نشانه تشکر با  چشم گریون و هیجان زده ازش تشکر کردم و چندبار پیشونیش رو بوسیدم..... اونم طفلک پشت سرم وایساده بود  و مواظب بود که جمعیت منو هل ندن از ضریح دور شم و گفت هرچقدر دلت میخواد زیارت کن.....

باورم نمیشد تو اون همه جمعیت به این راحتی بتونم برسم به ضریح و خادمی مواظبم باشه که جمعیت هلم نده....غیر از پاسخ عشقی که به عمو عباسم داشتم چیز دیگه ای بود؟ نه نبود..... عموعباسم عمو عباس با غیرتم عمو عباس مهربونم میدونست وقتم کمه و حرم شلوغ.....میدونست چقدر مشتاقشم میدونست باید بهش برسم و همینکه بهش گفتم وقتم تنگه برام راه باز کرد تا بهش برسم.....وقتی که کنار ضریح بودم دقیقا حس میکردم تو آغوش نورم.....اما حیف که همسرم منتظرم بود به ناچاری از ضریح جدا شدم برگشتم دوباره پیشونی خانم خادم رو بوسیدم ازش تشکر کردم ف با محبت منو تو آغوشش گرفت و بعد از خداحافظی از این خانم خوش قلب به سمت همسر برگشتم اما همش به خودم دلداری میدادم که چند ساعت دیکه برای نماز صبح میام حرم و یک دل سیر میشینم پیش عمو عباسم......

پ.ن. از یادآوری خاطرات حرم عموی عزیزم عموعباس با غیرت و مهربونم احساساتی شدم . ببخشید اشک امونم نمیده.....ادامه سفرنامه رو توی پست بعدی مینویسم......

عصر پاییزی.......
ما را در سایت عصر پاییزی.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1berangezendegi1 بازدید : 10 تاريخ : يکشنبه 27 فروردين 1396 ساعت: 18:21