دلتنگم....

ساخت وبلاگ

مامان تا دو ساعت دیگه برمیگردن شهرمون، بقول خودشون برم سر خونه زندگیم.....  خیلی ازشون ممنونم، حضورشون از نظر روحی تو این فصل سخت امتحانات ترم آخر به شدت لازم و البته آرامش بخش بود، انشالله جبران خیر کنم براشون

و من بس دلتنگم از الان.... به سکوت خونه بعد تنها شدن که فکر میکنم بغضم شدت میگیره.....

باید برم بیرون، نمونم خونه.....

شاید رفتم پیاده روی.....

خدایا .... همه پدر مادرها رو در پناه خودت حفظ کن و مراقبشون باش

بعدا نوشت: یک ساعت پیش مامان زنگ زدن ، پروازشون بسلامت نشسته و داشتن با داداش و عروس میرفتن خونه. الهی شکر که بسلامتی رسیدن.

چقدر داداش و عروس شاد بودن، خوشحال شدم از شادی شون، دلشون برای مامان خیلی تنگ شده بود. تنهایی و دوری من هم، انتخاب خودم بود....

این هفته ی آخر ، مامان حسابی برای داداش دلتنگ شده بودن، از طرفی دلشون نمیومد منو بااون همه مشغله و امتحان تنها بگذارن، ولی کاملا حس میکردم که دوست دارن زودتر برگردن شهرمون، البته شهرشون !! ولی هرچه به ساعت رفتنشون نزدیکتر میشد ، حس بر سر دوراهی بودن رو توی چهره شون بیشتر میدیدم.... از طرفی دلتنگ من میشدن ، از طرفی بیشتر نمیتونستن دوری داداش رو در مرتبه اول، و بعد بابا و مامان جون رو تحمل کنن.... الهی بگردم همش میگفتن انشالله چشم رو هم گذاشتی این مدت هم سریع میگذره و برای تعطیلات عید کمتر دو ماه دیگه میای پیشم.....

بهر تقدیر،از خدای مهربان شاکرم که میرن میان، در رفت و امدیم و میتونیم همدیگه رو ببینیم.

برم اشکهام رو پاک کنم..... یه آب هم به صورتم بزنم الانه که آقای همسر بیاد..... دوست ندارم بااین صورت قرمز و چشمهای اشکی بعد 14 ساعت کار و خستگی که میاد خونه برم استقبالش..... زن بودنم سخته ها.......

عصر پاییزی.......
ما را در سایت عصر پاییزی.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1berangezendegi1 بازدید : 22 تاريخ : شنبه 14 اسفند 1395 ساعت: 14:22